پس از نام و یاد خدای دانا و توانا، یک سلام گرم به شما دوستان همیشگی و پرانرژی کولهپشتی. انشاءا... که سلامت باشید و در کنار همکلاسیها روزهای خوب و پرخاطرهای در مدرسه داشته باشید.
امروز میخواهم برایتان از کار زیبایی که دوستان لیلا انجام دادند بگویم. بعضی کارها آنقدر خوبند که نمیشود آنها را برای کسی تعریف نکنیم و ناگفته بگذاریم.
هوا ابری بود و باد سردی میوزید. زنگ خانهها را که زدند، بچهها با شور و هیجان از کلاسها بیرون آمدند. صدای رعد و برق به گوش رسید و پس از چند دقیقه باران نرمی باریدن گرفت.
بچههایی که چتر نداشتند تلاش میکردند خود را زودتر به سرویسهایشان در بیرون از مدرسه برسانند. بعضیها کیفشان را روی سرشان گرفته بودند تا خیس نشوند.
آرزو و فائزه و لیلا هم از کلاس خارج شدند. مانند همیشه راهپلههای طبقهی اول را پایین آمدند و لابهلای جمعیت توی حیاط رسیدند.
همین موقع بود که یکی از معاونان مدرسه از توی بلندگو اسم چند نفر از بچهها را که سرویس نداشتند خواند که داخل دفتر باشند تا والدینشان بیایند دنبالشان.
بچهها همهمه کردند و یکدفعه دوسه تا از بچهها زیر باران روی موزاییکهای جلوی در سر خوردند. یکی از بچهها برای اینکه زمین نخورد مقنعه لیلا را کشید.
فائزه و آرزو دست لیلا را گرفتند اما لیلا به آنها گفت سمعکش از گوشش افتاده است. باران تندتر شد و مدرسه از دانشآموزان خالی شد. پیدا کردن یک وسیلهی کوچک در حیاطی که آب باران فرورفتگیهای آسفالتش را پر کرده سخت بود.
آرزو جاروی بابای مدرسه را آورد و جاهایی را که احساس میکرد سمعک آنجا افتاده باشد گشت. ناگهان لیلا گفت: اینجاست! و اینطوری با کمک دستهجمعی دوستانه بود که مشکل لیلا حل شد و همگی با سرویس به خانه برگشتند.
وقتی لیلا به خانه رسید و ماجرا را تعریف کرد مادرش گفت: خوش بهحال تو که دوستان به این خوبی داری. بعد هم گفت: عاقبت، جوینده یابنده است! فکرش را بکن اگر میآمدید و دنبالش نمیگشتید، الان سمعک نداشتی. بعد هر دو خندیدند.